شبی است که شهر خلوت میشود، یا همه به سفر میروند یا در کنار خانواده شب را سپری میکنند. اما امسال برای سومین سال پیاپی این حس به سراغم آمد. حس غریبی آمیخته به یک جور احساس سکوت زایدالوصف که در کنار سرما و تاریکی و سکوت، و البته زرق و برق همچنان پیدای بجا مانده از شبهای شلوغ قبل از کریسمس، مرا به فکر فرو میدارد.
اما هر سال با سال قبل فرق دارد. بار اول شلوغی اتمام درس و پایان نامه بود و فضای خالی از انسان دانشگاه شاید بهترین موهبت بود برای آنکه از دیگران میگریزد تا متمرکز بماند؛ آنکه در تمام عمر خلوتش را بهترین متولی درونگرایی اش میدانست
سال دوم، زمزمه های نارضایتی آشکار شد، نارضایتی از سکوتی که آنقدرها هم فلسفی به نظر نمیرسید و بیهوده خودش را به در و دیوار شهر میکوفت تا صدایی ایجاد کند. در نهایت اما تصمیم گرفت دیگر این داستان را تکرار نکند
اما باز تکرار شد؛ گرچه با یک امید بزرگ که زود این احساس غریب به پایان میرسد و سفر از راه خواهد آمد. الان که منتظر پرواز زوریخ به مسکو نشسته ام بزرگترین روایت این داستان سه ساله، خط بطلانی است بر یک احساس درون گرایی همیشه همراه که دیگر کمتر بدان باور دارم، آدم به همان اندازه که از بعد اجتماعی اش لذت میبرد؛ بعد فردی اش را هم باید در خدمت به همان اجتماع به کار گیرد؛ که جز این هر چه باقی بماند از تنهایی های پرهیاهو، ناامیدی و بیمعنایی مشکوک به افسردگی است و دوستانی که هیچگاه هویدا نخواهند شد
بید و مجنون...برچسب : نویسنده : amindehdariana بازدید : 63